بُغض و کلاس درس، در دیدار پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت
پایگاه خبری کارگر ایرانی _ ایونا (iwna.ir):
ملاقات جانبازان اعصاب و روان که هیچ جایی جز آسایشگاه روانی ندارند، اگرچه بغض را به گلو و اشک را به چشم می آورد، اما اگر خوب غرق این شرایط شویم، می شود کلاس درس.

صادق چهرقانی – پایگاه خبری کارگر ایرانی «ایونا»: تهران، سعادت‌آباد، آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش؛ در بدو ورود با جانبازانی روبرو می‌شوی، که لباس های یک‌رنگ و مختص بیمارستان به تن کرده و برخی شلوارهای شان را تا سینه بالا کشیده اند؛ کمی که به آن‌ها خیره می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی، ناگهان بغض تو را می گیرد؛ آخر اینان روزگاری جوانان غیوری بودند که همه هستی و عمر خود را برای دفاع از ایران اسلامی گذاشته و به جنگ دشمن متجاوز رفتند؛ حالا امروز این حال و روزشان شده که برخی‌شان از فرزندان بی مهر و محبت خود گلایه کنند که چرا چند سال است به ملاقات پدر نیامده‌اند.

*جانبازی که با بازگشت رئیس جمهور برگشته بود

یکی از پرسنل آسایشگاه نیایش تعریف می کند که اگرچه به واسطه دادن سر وقت داروهای تجویز شده پزشکان، شاهد برخورد تقریبا عادی این جانبازان با ملاقات کنندگان شان هستیم، به گونه ای که اگر کسی نداند اینان جانباز اعصاب و روان هستند، فکر میکند انسان هایی عادی باشند، اما واقعا حال و روز برخی از آنان، بسیار وخیم است.

این مسئول در آسایشگاه نیایش می گوید: برای مثال یکی از جانبازان، پس از چند ماه، خیلی بی تاب و ناراحت بود از این که به مرخصی نرفته است و حال و هوای بیرون آسایشگاه را داشت؛ به همین دلیل خیلی پیگیر شدم، تا فرزندان این جانباز دفاع مقدس، او را برای مرخصی به منزل خود ببرند، اما آنان از این کار امتناع کرده و گفتند که ما فقط برای ملاقات پدرمان به آسایشگاه می آییم؛ به همین دلیل با پدر این جانباز ارتباط گرفتم که برای بردن او به مرخصی بیاید؛ او روز ۲۸ اسفندماه ۹۴ فرزند جانباز خود را به منزل برد تا از مرخصی عیدانه استفاده کند و طبیعتا من نیز بعد از اتمام کار به منزل رفتم تا برای روز اول عید خود را آماده کنم؛ اولین روز عید سال ۹۵ به دلیل بازدید رئیس جمهور وقت دکتر روحانی از آسایشگاه نیایش به محل کار مراجعه کردم اما در کمال تعجب، همان جانبازی که روز ۲۸ اسفند به مرخصی رفته بود را مشاهده کردم و فهمیدم که پدرش نیز نتوانسته از این جانباز اعصاب و روان مراقبت کرده و به همین دلیل او را به آسایشگاه بازگردانده است.

*بستنی با روکش مهربانی

وقتی به محوطه باز آسایشگاه وارد می شوی، نیمکت هایی را در کنار درختان مشاهده می کنی که جانبازان به منظور هواخوری روی آن ها نشسته اند. از آن جایی که روز ملاقات بود، برخی از خانواده ها به دیدار جانبازان خود آمده بودند؛ یکی از این خانواده ها چند کارتن بستنی گرفته بود و با همراهی جانباز خودشان، میان دیگر جانبازان تقسیم می کردند؛ این جانباز با اشتیاق و مهربانی فراوان بستنی ها را میان دوستان و همرزمان خود توزیع می کرد.

*جانبازی که آرزوی دنیای بدون جنگ دارد

مشغول ثبت و نوشتن اتفاقات و فضای آسایشگاه بودم که به یکباره یکی از جانبازان اعصاب و روان نزدیک می آید و می گوید: آقا! خوش آمدید؛ بنده مختاری هستم؛ در حد توان ذهنی اش، نقاط مختلف آسایشگاه را با دست نشان می دهد و می گوید فضا چنین و چنان است.

عبدالله مختاری جانباز اعصاب و روان ۸ سال دفاع مقدس می گوید که فقط مادرم به ملاقات م می آید اما خیلی دیر دیر می آید و بعد می گوید این شماره تلفن مادر من است؛ لطفا اگر توانستی با او ارتباط برقرار کنی، بگو عبدالله دل تنگ شده است.

این جانباز اعصاب و روان تعریف می کند: سال ۶۳ به عنوان سرباز ارتش به جبهه رفتم و پس از ۱۶ ماه حضور در جنگ، به دلیل بمبارانی که صورت گرفت مجروح و شیمیایی شدم؛ سال ۷۰ ازدواج کردم و یک دختر به نام المیرا دارم که اکنون دانشجو است.

وی می گوید از ۲۰ سال پیش تا کنون در این آسایشگاه زندگی می کند و بیشتر از ۱۰ سال هم هست که غیر از مادر، هیچ کسی به ملاقات من نیامده است.

مختاری دعا می کند و می گوید: خدا کند جنگ در هیچ جای دنیا نباشد.

*معرق کاری، نقاشی و … سرگرمی های جانبازان نیایش

در قسمتی از آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش، کارگاه معرق کاری تعریف شده بود که جانبازان مختلف دور میزهایی که روی آن کاشی های رنگی قرار داده شده بود، به تمرین معرق کاری می پرداختند. اتاق کناری کارگاه معرق کاری، کلاس نقاشی بود که دور تا دور آن، نقاشی های جانبازان و استادان این کلاس قرار داشت.

گوشه کلاس نقاشی یک دستگاه ارگ قرار داشت و وقتی در مورد این دستگاه سؤال شد، پاسخ دادند هفته ای یک الی دو بار یکی از افرادی که توانایی کار با دستگاه ارگ را دارد به آسایشگاه آمده و برنامه هایی را برای جانبازان اجرا می کند؛ همچنین یکی از جانبازان ارمنی هم توانایی کار با این دستگاه را داشت که او هم گاهی به نواختن موسیقی برای همرزمان خود می پردازد.

*ورزش و شادی جانبازان در کنار هم

شاید یکی از جالب ترین قسمت های این آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان، سالن ورزشی آن باشد، چه آن که مربی این باشگاه کوچک که ورزشکاران آن همین جانبازان اعصاب و روان دوران دفاع مقدس هستند، یکی از فرزندان شهدا به نام مجید خانی است که به همراه خانم مریم شاهمرادی از روانشناسان این مرکز درمانی، فضای ورزش و شادی را برای این جانبازان فراهم می کند. آقای مجید خانی می گوید که من برای شادی دل این جانبازان هر کاری می کنم و هیچ گاه هم از خدمت به این پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت خسته نخواهم شد؛ در این باشگاه و در هنگام ورزش جانبازان، آهنگ های شادی گذاشته می شود که فضای نسبتا شادی را برای آنان رقم می زد. خانم شاهمرادی نیز می گوید که ما همه روزه جلساتی تحت عنوان گروه درمانی را برای جانبازان برگزار می کنیم که پس از آن به محل سالن ورزشی می آیند.

*گاهی عصبانی می شویم اما پشیمان می شویم!

در بیرون از باشگاه ورزشی، جانبازان منتظرند تا درد دل کنند و بگویند از خودشان و از دنیایی که این روزها درک می کنند.

یونس حسن زاده اهل تبریز یکی از این جانبازان است که می گوید ۱۹ ساله بودم که به صورت بسیجی به جبهه رفتم و بیسیمچی هم بودم؛ اما تنها ۱۵ روز بعد از حضور در جبهه، به دلیل ترکش هایی که به بدنم وارد شد، دیگر به جبهه اعزام نشدم؛ شش سال پس از آن نیز ناراحتی اعصاب گرفتم. این جانباز جنگ تحمیلی با بیان این که آسایشگاه روانی مانند قفس می ماند، گفت: هر هفته سه روز به مرخصی می روم تا در خانه در کنار همسر و دخترم باشم و بعد از سه روز مجدد باز می گردم. او در ادامه به رابطه خوب کارکنان و پرستاران آسایشگاه نیایش با جانبازان اشاره می کند و می گوید: البته گاهی عصبانی می شویم و داد می کنیم، اما بعد از آن پشیمان شده و از پرسنل بیمارستان عذرخواهی می کنیم.

حسن زاده در ادامه می گوید: همه جای دنیا بر علیه اسلام نقشه می کشند و از این رو باید حواس مان به دشمن باشد، چرا که مقابله با دشمن فقط در میدان جنگ نظامی نیست؛ دفاع ما می تواند تبلیغاتی یا جنگ در کشور سوریه باشد؛ دوست داشتم به سوریه می رفتم و شهید می شدم چون اعتقاد دارم آدم زنده باید مجاهدت کند.

*تلفن هایی که پاسخ داده نمی شود

نگاهی به اطراف محوطه باز آسایشگاه می کنیم؛ یک دستگاه تلفن همگانی قرار داده شده که جانبازان بتوانند با بیرون از بیمارستان تماس تلفنی برقرار کنند، تماس هایی که نوعا پاسخ داده نمی شود! این را می شد از درد دل جانبازان این آسایشگاه فهمید. خیلی غم انگیز است که ببینیم افرادی که زمانی برای مقابله با دشمن متجاوز و برقراری امنیت و آرامش در کشور همه هستی خود را کف دست گرفتند و به میدان آمدند، امروز حتی جواب تلفن شان داده نشود؛ آن هم توسط نزدیک ترین افراد شان.

بگذریم؛ در همین فکرها، به یکباره می شنویم که یکی از جانبازان خطاب به دیگر همرزمان می گوید: بچه ها بدوید، بدوید، آبمیوه و کیک می دهند و به یکباره همه جانبازان برای گرفتن این تغذیه خوشمزه، به سمت باشگاه ورزشی که آبمیوه و کیک توزیع می شود، می روند.

*رهایی درس و دانشگاه به عشق دفاع از میهن

حسین کاکاوند نیز یکی دیگر از جانبازانی است که در محوطه با او گفت وگو کردم؛ او می گوید اهل کردستان است و پس از آن که در سال ۵۹ دیپلم گرفت و زندگی اش به سمت موفقیت پیش می رفت، به یکباره با جنگ تحمیلی علیه کشور روبرو شد و وظیفه خود دید که دانشگاه و درس را رها کرده و به دفاع از خاک میهن اسلامی بپردازد؛ او می گوید: سال ۶۲ و پس از حدود دو سال حضور در جبهه مجروح شدم و پس از آن در کارخانه ای در قزوین مشغول به کار شدم. سال ۶۳ هم ازدواج کردم. این جانباز جنگ تحمیلی می گوید: به دلیل این که می خواستم فداکاری خود را به میهن  اسلام ثابت کنم، به دنبال درصد جانبازی و … نرفتم.

به امید اینکه هیچ گاه فراموش نکنیم مدیون رشادت های شهدا، جانبازان و آزادگان هستیم.

انتهای پیام.

  • نویسنده : صادق چهرقانی